اين گروه خشن WILD BUNCH(قسمت چهارم)


 






 

خارجي- دهکده انجل - شب
 

176. اکثريت روستاييان دور سه چهار توده آتش حلقه زده اند و شير گوسفند مي نوشند... و مشغول تماشاي:
177. تکتور و ليلي مشغول رقص هستند:
178. اسکايز دارد سازدهني مي زند و دو گيتاريست محلي همراهي اش مي کنند.
179. روستاييان هم تشويقشان مي کنند.
180. پايک يک تکه راسته گوساله به دست دارد و به زمزمه هاي دختري گوش مي دهد که بين او و داچ نشسته. انجل آن طرف آتش، صدايش را بلند کرده و سؤالش را دوباره مي پرسد:
انجل: بايد بهم بگي - ماپاچي کجاس؟
181. پدربزرگش، پايک و داچ و دختر را نگاه مي کند، به آرامي با خود مي خندد، بالاخره رو مي گرداند، لبخندش محو شده.
دون خوزه: چرا مي خواي بدوني - به خاطر پدرته يا اون دختره؟
پايک مي بيند انجل در جدال با خودش است تا پاسخي پيدا کند.
پايک (بالاخره): پسر هيچ فرقي نمي کنه، کار ما تو آگو ورديه.
براي دقيقه اي انجل با حالت انفجار نگاهش مي کند، بعد به سلامتي پايک ليوان بلند مي کند.
انجل: همون طوري که خودت مي گي- براي آگو وردي و «کار خودمون».
قطع به:

خارجي - ميدان عمومي آگو وردي - روز
 

182. پايک و بقيه دارند به اسب هايشان آب مي دهند، زير سايه چند درخت بزرگ و ميدان اصلي آگو وردي. خود شهر جايي بي حس و بي رنگ است، درست مثل محيط اطرافش. مهم ترين ويژگي اش وجود يک سري سرباز است که مدام از ساختمان يک سالن بزرگ و يک کليساي کوچک وارد و خارج مي شوند.
183. اسکايز از کودکي يک نان ساج مي گيرد و مي خورد و طوري مي جود که محتوياتش مي ريزد روي ريشش.
184. پايک مشغول تيمار اسبش مي شود. تکتور و ليلي سعي دارند مثل انجل بند بازي کنند.
انجل با سه مکزيکي دورتر از آنها صحبت مي کند.
185. داچ از ساختمان بيرون مي آيد و به پايک مي پيوندد.
داچ: همه سربازن، خبري از يه جايزه بگير هم نيست.
پايک: يه چيزي مي خوريم بعد سعي مي کنيم اسب ها رو بفروشيم.
اسکايز: کي مي خردشون - به نظر من که اينجا فروشي ندارن.
انجل (به پايک مي پيوندد): اون اينجا بود!
186. اسب ها گوششان را بلند مي کنند و شيهه مي کشند، چون صداي ناجوري از پشت سرشان بلند شده. مردان سر مي گردانند و مي بينند.
187. توده بزرگي از خاک دارد به طرف خيابان بازار مي آيد. در ميانش شمايلي از يک ماشين مدل 1912 يا 1913 ديده مي شود. چهار نفر سوارش هستند و کودکان به دنبال ماشين مي دوند.
188. ماشين کنار ساختمان مي ايستد. شش نفر از آن پياده مي شوند، دو نفرشان سريع خاک رويشان را مي تکانند. نگهبانان دور ماشين حلقه مي زنند.گروه براي هيبتي ژنرال پيشه احترام قائل مي شوند. ال ماپاچي. کنار دستش جانشينش زامورا است. نفر سوم که لباس سفيد پوشيده موهر است. يک مشاور نظامي آلماني. ارنست همکارش هم کنارش است.
189. پايک و بقيه با علاقه به مرداني که وارد ساختمان مي شوند نگاه مي کنند. بعد بدون حرفي از خيابابان عبور مي کنند و به طرف ماشين مي روند. انجل عصبي است، مي داند آن مردي که منتظرش بوده از راه رسيده.
پايک: يکي عين اينو تو ويسکو..
ليلي: با بخار کار مي کنه؟
پايک: نه... الکل... يا گازوئيل.
190. فردي اسکايز خودش را به پايک نزديک مي کند. خسته تر از آني است که بتواند حرافي کند و فقط در کنار پايک که راه مي رود، حرف مي زند.
اسکايز: پايک... من شنيدم اونها تو شمال چيزي دارن که پرواز مي کنه!
پايک با سر تأييد مي کند. تکتور گروچ از آن طرف ماشين چيزي مي گويد.
تکتور: احمق بي شعور اون يه بالون بوده.
پايک: نه پيرمرده راست مي گه. الان براش بال و موتور گذاشتن - شصت مايل رو کمتر از يه ساعت مي ره... مي گن قراره تو جنگ ازش استفاده بشه. (تکتور ناباورانه نگاهش مي کند) اين مي تونه ساعتي سي مايل بره، البته بستگي به جاده ش هم داره.
داچ: راحت مي تونه اسب رو کنار بزنه.
پايک: او قدرها آسون نيست - اين ماشين ها نمي تونن روي زمين ناهموار برن - مثل اسب نمي تونن زير گرما برن - اکثرشون براي نمايشن.
191. تکتور دست به سپر ماشين مي زند، نگهبانان با فحش هاي اسپانيايي مي روند - سراغش. تکتور عقب مي کشد، دستش در هوا مانده.
تکتور: فقط مي خواستم بهش دست بزنم، نمي خواستم باهاش ازدواج کنم.
انجل: اون گيگانتي دِ ماگوينا - ها د تنراونها فورزا ترماندا. (ماشين غول پيکريه - چقدر زور داره؟)
نگهبان: لا فرزا دي 1000 کابالوس، (قدرت هزار اسب)
انجل: اي ال دونو- اون جنرال پور لو مونس. (و صاحبش حداقل بايد يه ژنرال باشه)
نگهبانان: ماپاچي؟ ماس کو اون جنرال - اون هومر باچو پارا تو مکزيکو، سي ديوز - کوير. (ماپاچي؟ بيشتر از يه ژنراله - مرديه که اگه خدا بخواهد حاکم کل مکزيک مي شه.)
192. انجل لبخند مي زند، برمي گردد و مي رود طرف ساختمان. پايک جلويش را مي گيرد.
پايک: رفيق تو با مايي- هر کاري با ژنرال داري مال بعد از وقتيه که ما کارمون باهاش تموم شد - و کارمون فروختن اسب هاست.
انجل (بعد از دقيقه اي، شانه بالا مي اندازد): هر طور ميلته.
رو مي گرداند، پايک او را مي گيرد و مي کشد.
پايک (آرام): بخواي قدم اشتباهي برداري کشتمت - ما پامون همه با هم گيره.
داچ (قبل از اين که انجل بتواند جواب دهد): انجل - اينجا مال کيه؟
انجل (با احترام به اسپانيايي): اينجا دفتر ژنرال کارازو پاچ ما پاچيه.
داچ لبخند زنان رو مي گرداند و به بقيه مي گويد.
داچ: دفتر کارازو پاچ جنراليزمو.
پايک: بريم با ژنرال درباره ماشين و اسب هامون حرف بزنيم... خيلي راحت و آروم.
مردان همه به داخل ساختمان مي روند.

داخلي - ساختمان - روز
 

193. ساختمان که در اصل يک سالن بزرگ است، چندين طبقه دارد. نصف آن داغان شده و مکزيکي ها در آنجا زندگي مي کنند که همگي لباس نظاميان ضد انقلابي هورتا را به تن دارند.
يک گروه کوچک موسيقي دور ميز نشسته اند و دارند موسيقي محلي همان دوره را مي زنند، در قسمتي مشخص اسب ها تيمار مي شوند - يک مغازه آهنگري راه افتاده، اسلحه ها تعمير مي شوند، چاقوها و سرنيزه ها تيز مي شوند... و زن ها براي نيروها غذا درست مي کنند. بچه ها هم حضور دارند.
194. ماپاچي و گروه پشت ميزي نشسته اند که از بقيه بالاتر است. جاي بالا به اين دليل است که بشود احترام محلي مورد نظر را به او گذاشت. افسر آلماني موهر و ارنست، يک طرفش هستند. سرهنگ زامورا طرف ديگرش. هرارا هم کنارشان است.
195. پايک و بقيه به گوشه اي مي روند. يک چشمشان به مکزيکي هاست که خيلي از آنها بيشترند. آرام پشت ميز مي نشينند. اصلاً به نگاه هاي مظنون سربازان دقت نمي کنند.
196. بر سر ميز ماپاچي، ژنرال و بقيه آلماني ها آنها را با علاقه نگاه مي کنند. موهر به ماپاچي اشاره مي کند که آنها کي هستند ماپاچي شانه بالا مي اندازد - نمي داند.
197. اما، يک مستخدم زيبا، مي آيد سراغ ميز آنها تا سفارش بگيرد.
اما: ديگا؟
پايک: نوشيدني... شيش تا.
اما: کومو؟
انجل ساکت است، نگاهش به ژنرال است.
دختر مي رود تا سفارش را بياورد. مردان پشت ميز به اطراف نگاه مي کنند. روي يکي از ميزهاي کنار دستي شان مردها دارند تاس مي اندازند و مي خندند. تجار دور ژنرال را گرفته اند. ليلي مي گردد تا آنها را ببيند.
198. ماپاچي مي خندد و مي نوشد. آلماني ها به زامورا نزديک مي شوند و به اسپانيايي با او صحبت مي کنند.
موهر: اين آمريکايي ها رو مي شناسي؟
زامورا: نه.
آلماني به صندلي اش تکيه مي دهد و يک سيگار مي گذارد در جاسيگاري.
199. تکتور و ليلي با حالتي مظنون به مکزيکي هاي آنجا نگاه مي کنند. بقيه که از تعقيب و گريز خسته اند هر از گاهي به حرف هايشان گوش مي کنند.
تکتور: احتمالاً دارن پشت سرمون حرف مي زنن.
200. داچ رو مي کند به پايک.
داچ: من فکر مي کنم بيشتر از بيست تا نقره گيرمون بياد...
پايک: آقاي ژنرال اينجاي کشور رو خالي کرده... مي خواد کل اينجا رو بگيرد.
داچ: گور پدر ژنرال- اون هم فقط يه ياغي ايه که هر چي تونسته جمع کرده.
پايک (پوزخند مي زند): مثل بقيه اي که مي تونم اسمشون رو بيارم؟
داچ: نه خير... ما کسي رو اعدام نکرديم، شکنجه نکرديم - اميدوارم آدم هاي اينجا اين و امثال اينو به گور بفرستن.
201. انجل آرام نشسته و ماپاچي را نگاه مي کند، چشمانش پر از تنفر است.
انجل: اگه صد سال هم طول بکشه اين کارو مي کنيم!
بعد ناگهان به صداي دختري عکس العمل نشان مي دهد.
ترزا: (به اسپانيايي): بياين!... آلمان ها اينجان!
انجل مي گردد و مي بيند:
202. دو دختر زيباي مکزيکي، ترزا و رُز خندان از کنار ميز مي گذرند.
انجل: ترزا!
او دستش را بلند مي کند و دختر زيبارو تر را مي گيرد.
ليلي: هي پسر رو مي شناسي؟
ترزا او را مي شناسد، بعد عقب مي کشد.
ترزا: دجام!
رُز: لامو لوس اتروس!
ترزا: نو، وت، آهوريتا ونگو!
پايک و داچ به هم مي ريزند، انجل بلند مي شود و دختر را مي کشد طرف خودش.
پايک: ولش کن!
203. انجل عصباني و آزرده به دختر نگاه مي کند.
انجل: (به اسپانيايي): تو نمي توني اينجا باشي!
ترزا: (به اسپانيايي): منو آوردن اينجا. زير دست ژنرالم.
از او دور مي شود و مي رود طرف ميز ديگر.
انجل رفتنش را نگاه مي کند. در آن طرف يک عده تاجر رفته اند سراغ ميز ماپاچي. به نظر نمي رسد کسي حواسش به اين ماجرا بوده.
پايک: آروم باش!
دستش را مي گذارد روي شانه انجل.
داچ (به انجل): کو پاسا!
پايک: عشقشه-
انجل (هنوز ترزا را نگاه مي کند): اون زنم بود و دهکده رو ترک کرد.
204. ترزا از ميان تجار مي گذرد و مي رود سراغ ژنرال.
تکتور (خندان): ديگه زن اونجا نشسته.
انجل نگاه مي کند، خشمش بيشتر مي شود، بعد مي ايستد - پايک مي رود سراغش ولي دير شده.
انجل: پوتا!
در يک ثانيه اسلحه مي کشد و شليک مي کند.
205. ترزا که کنار ژنرال بوده تيري به شکمش مي خورد و به زمين مي افتد بقيه پشت ميز گارد مي گيرند، اسلحه هايشان بيرون مي آيد.
 
206. انجل به دختر خيره شده است که پايک مشتي به صورتش مي زند و او به زمين مي خورد. بقيه مي ايستند و دست به اسلحه دارند.
207. کل محوطه در سکوت فرو مي رود. چند سرباز اسلحه هايشان را به طرف پايک و بقيه نشانه رفته اند. ماپاچي و بقيه آرام بلند مي شوند، به انجل نگاه مي کنند، حالا متوجه مي شوند کي به دختر شليک کرده.
208. ماپاچي مي رود طرفشان. صندلي ها و آدم ها را به کنار مي زند. زامورا، آلماني ها و بقيه هم پاي او هستند.
209. پايک و بقيه ساکت هستند و حرکتي نمي کنند. ماپاچي به آنها مي رسد و نگاهشان مي کند. انجل بلند مي شود، ماپاچي لگدي به سرش مي زند و وقتي انجل مي افتد، چند لگد ديگر هم به او مي زند و عقب مي رود. يکي از مردان ماپاچي با ته قنداق به سرش مي زند. ماپاچي اشاره مي کند که دست نگه دارد، بعد رو مي کند به بقيه.
ماپاچي (به اسپانيايي): جرئت کرده به من حمله کنه؟
دوباره لگد ديگري به انجل مي زند.
زامورا: چرا مي خواست ژنرال رو بکشه...؟
پايک: نمي خواست، او مشکلش دختره بود...
ماپاچي به سختي مي فهمد. او به زامورا نگاه مي کند.
زامورا (به اسپانيايي): چي مي گي...
داچ (به اسپانيايي): اون قصدي نداشت.
مکزيکي ها سريع به گفته داچ عکس العمل نشان مي دهند. زامورا و ماپاچي لبخند مي زنند.
ماپاچي: (خوشش آمده): نامزدش؟...
پايک: وقتي اونو با شما ديد يه خورده قاطي کرد.
ماپاچي مي خندد. از اين که زن آدم ديگري را تور کرده خوشش آمده. رو مي کند به بقيه و همين را براي بقيه بلند مي گويد.
ماپاچي (به اسپانيايي): اين احمق نمي دونسته که منِ ماپاچي چقدر جذابم!
سربازان همگي مي خندند.
210. پايک و بقيه هم سعي مي کنند لبخند بزنند.
211. موهر توجهي به آنها نمي کند، بلکه با علاقه به دو اسلحه 45. ارتش آمريکا که دست دو نفر از آنهاست نگاه مي کند.
موهر (به پايک): براي کار اومدين آگو وردي؟
پايک: فکر کرديم مي تونيم چند تا اسب بفروشيم.
موهر: شما بايد با ارتش آمريکا همکاري داشته باشين، درسته؟
تکتور و ليلي کمي با اين حرف گوش به زنگ مي شوند. ماپاچي و زامورا رو مي گردانند و با دقت به گفت وگو گوش مي دهند. همه در آنجا ساکت شده اند.
داچ: نه - ما با اونها همکاري نمي کنيم...
موهر: خب... به خاطر اسلحه هايي که همراهتونه پرسيدم. (آنها به او نگاه مي کنند) اين اسلحه فقط مخصوص افراد نظاميه. اصلاً نمي شه قانوني دست کسي باشه.
پايک (با احتياط): اين طوريه؟
موهر: از توجه من متعجب شدي؟ (بعد که پايک جواب نمي دهد) من تخصصم اسلحه ست. موهر سر خم مي کند و پاهايش را آرام به هم مي کوبد.
موهر: من فرمانده فردريک موهر از ارتش آلمان هستم. شش ماهه که تو مکزيک کمکي ضد انقلابيون هستم.
212. انجل به هوش مي آيد، ولي تکان نمي خورد، به حرف هايشان گوش مي دهد. تعدادي از مردان ماپاچي دور او مي روند.
موهر: متأسفانه دولت شما تصميم گرفته به کساني که مثلاً براي آزاديشون مي جنگن کمک کنه...
پايک: من که نشنيدم آمريکايي ها اينجا بجنگن...
موهر: اونها از راه هاي ديپلماتيک وارد شدن... برامون خيلي مهمه که با آمريکايي هايي مواجه بشيم که با دولتشون همکاري نمي کنن.
پايک: ما اشتراکات کمي با دولتمون داريم.
ماپاچي: کو ديگا؟
موهر (به اسپانيايي): جنراليزمو، فکر کنم لازم باشه از اين آقايون بخوايم تا با ما شام بخورن. پايک که اسپانيايي مي فهمد، لبخند مي زند:
ديزالو به:

داخلي - بار - شب
 

213. آوازي غمناک در هوا پخش است و جسد ترزا را دارند بيرون مي برند. اِما و رُز خيلي گيج هستند.
214. پشت ميز ماپاچي، داچ، تکتور و اسکايز نشسته اند. ماپاچي سر ميز خسته و نيمه خواب است. در پس زمينه، انجل را مي بينيم که هنوز روي زمين است. دو نفر از او نگهباني مي کنند.
215. چند نقشه روي ميز است.
اما و رز آرام گريه مي کنند، جسد ترزا را که بيرون مي رود نگاه مي کنند.
زامورا کنار يکي از آلماني ها نشسته و خوب گوش مي دهد.
پايک: از تمام خط آهن ها اون يکي زدنش راحت تره - ولي حساب کردم مي تونيم با گاري اونها رو بيرون بياريم.
216. به جايي روي نقشه اشاره مي کند، به داچ که با شک شانه بالا مي اندازد نگاه مي کند.
داچ (به زامورا): چرا مي خواين بريم سراغ قطاري که اون قدر به مرز نزديکه... ژنرال مي تونه ارتش رو ببره اونجا و قطار رو بگيره.
موهر: رئيس جمهور هروتا مي خواد روابط بهتري با آمريکا داشته باشه - نه اين که نابودش کنه.
پايک: محموله هاي ارتش هميشه مخفي نگه داشته مي شن... از اين يکي چطور با خبر شدين؟
ارنست: ماپاچي جاسوس هاي خيلي خوبي داره. (به موهر اشاره مي کند) که زير دست افسر ارشدم تربيت شدن.
زامورا (خندان): آقايون ما خيلي خوب نظام بندي شديم و مي تونيم بهتون ده هزار دلار به طلا بديم. (آنها عکس العمل نشان مي دهند) اگه نتونين، کس ديگه اي رو پيدا مي کنيم.
پايک: من - ما مي تونيم... (بعد) ولي احتياج به ابزار داريم.
زامورا: حسابدار مون همه چيز رو هماهنگ مي کنه.
موهر (به ماپاچي لبخند مي زند): به زودي بهترين ژنرال با تجهيزات مکزيک مي شي.
ماپاچي ليوانش را بالا مي آورد.
ماپاچي (به اسپانيايي): به سلامتي پيروزي...!
ارنست (به اسپانيايي): سلامتي!
217. پايک و داچ مي نوشند، ليوان را زمين مي گذارند.
پايک: با اجازه شما... مي خوام يه حموم بگيرم.
ارنست (پوزخند زنان): با اجازه من - شما فقط يه حمام مي خواين.
موهر (مي ايستد): آقايون، حتماً منو مي بخشين.
218. پايک و داچ نگاهش مي کنند، بعد بلند مي شوند.
داچ: حتماً.
219. داچ به پايک مي رود. پايک به طرف انجل مي رود و از زمين بلندش مي کند.
پايک: بهتره تميزش کنيم...
220. ماپاچي سريع مي رود طرف آنها، اسلحه اش را مي کشد.
پايک: پر فاوره جنرال - ولي بهش احتياج داريم.
ماپاچي: يکي بهترش رو بهتون مي دم.
پايک: من خودم انتخاب مي کنم.. البته با اجازه شما.
زامورا مي رود کنار ماپاچي، به پايک که دستش به اسلحه اش است نگاه مي کند، بعد به ماپاچي:
زامورا: من جفت، دج کو سو لو ليون.
ماپاچي اسلحه اش را غلاف مي کند.
ماپاچي: ببريدش. برام مهم نيست- ببريدش!

داخلي - کانکس - روز
 

222. هوريگان و تورنتون پشت ميز نشسته اند و نقشه اي جلويشان باز است. بقيه جايزه بگيرها اطراف پراکنده هستند
هاريگان: و تو شرط مي بندي که فقط همين محموله رو بهش حمله مي کنن؟!
تورنتون: اگه تو آگو وردي باشن دنبال همين کار مي رن.
هاريگان: اگه؟! چرا نرفته باشن جرزو؟
تورنتون: چون ازشون خبر مي گرفتيم!! (بعد آرام) اگه تو آگو وردي باشن مي رن سراغ ماپاچي.
هاريگان: و ماپاچي ديگه کيه؟
تورنتون: يه اجير هورتا که اسم خودش رو گذشته ژنرال - اگه به اندازه کافي مهمات داشته باشد مي تونه شمال مکزيک رو مال خودش کنه - حدس مي زنم پايک براش اسلحه ها رو جور کنه.
هاريگان: قطار پر از سرباز عاديه!
تورنتون: نه سربازهاي عادي - کلاه سبزها! بيست تا آدم ماهر مي خوام - نه آدم داوطلب يا اين آت و آشغال هايي که بهم دادي.
هاريگان: با هر چي داري کار و انجام مي دي- سهمت همينه. (بعد به تقويم نگاه مي کند) بيست و چهار روز.
قطع به:

داخلي - حمام بخار - روز
 

223. زني مسن آب روي سنگ مي ريزد تا از آن بخار بلند شود. ساختمان بيست و پنج پا مساحت دارد. يک اجاق باز در وسط اتاق است. نور از ميان سوراخ کوچکي وارد مي شود که مي گذارد دود خارج شود.
پايک، انجل و داچ روي نيمکتي پشت به ديوار نشسته اند. انجل تميز شده، ولي جاي ضربه ها ديده مي شود.
225. اسکايز در يک گوشه است، به حال خودش است.
زن که خارج مي شود، داچ مي ايستد و يک سطل آب روي خودش و بقيه مي ريزد. همگي حالشان جا مي آيد. همگي دور کمرشان حوله بسته اند. پاي پايک حسابي زخمي شده و درد مي کند. مي ايستد و مي نوشد، نزديک تر به آتش مي شود، پايش را ماساژ مي دهد.
داچ: نمي تونم درک کنم چطور تحمل مي کني!
پايک : يه روزي يکي از اينها مي سازم و توش زندگي مي کنم. (بعد رو به انجل) نمي دونم چرا نذاشتم بکشتت.
انجل (عصباني): من حاضر نيستم براي او شيطان اسلحه بدزدم تا دوباره مردم رو غارت کنه و بکشه.
داچ: چقدر شريف.
اسکايز: وقتي داشتي از سان رافائل برمي گشتي گريه نمي کردي.
انجل (خشمگين): اونها مردمم نبودن - مردم شما هم نبودن - من دهکده م، مکزيک و مردمم برام مهم هستن.
226. انجل بلند مي شود و يک سطل آب مي ريزد روي خودش. پايک به داچ نگاه مي کند. هر دو از يک بطري مي نوشند.
اسکايز: گوش کن پسر، با ما باشي دهکده ت حساب نيست - اگه هست پس با ما نيا.
انجل: پس من نميام!
227. پايک و داچ از دل بخار به انجل نگاه مي کنند.
داچ: يه قبضه اسلحه اصلاً نمي تونه کمکي به شماها بکنه. بهتره به فکر پولي باشي که بهت مي رسه.
پايک: اون کيسه بزرگ طلا رو مي بري.
داچ: يه کيسه کوچيک.
پايک: صد مايل از اينجا دورشون کن و دو سه تا مزرعه براشون بگير.
داچ: يکي - يه مزرعه کوچيک.
انجل: اونها هيچ وقت نمي رن... مي دونين اونجا زمينشونه - و هيچ کس نمي تونه اونها رو از اونجا بيرون ببرد.
اسکايز (مؤدبانه): براي اين حرف بايد يه چيزي بخورم - و براي عشق - (آرام مي خواند) ولي بعد از اين که همه چيز گفته و انجام شد - من مي نوشم - براي طلا.
داچ: سلامتي!
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 103